۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

تفعل


زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد منه تا نکنی بنیادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افــراز که از ســرو کنی آزادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
چهره را آب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
دست گیرم که ز هجر تو ز پا افتادم
چون فلک سیر مکن تا نکشی حافظ را
رام شو تا بدهد طالــع فرخ دادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


هیچ نظری موجود نیست: