۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

احساس بی تعلقی

صبح روز سه شنبه ست , دو روزه که لبم به غذا باز نشده و چشمام روی هم نرفته .
احساس چای کیسه ای مصرف شده ای رو دارم که هنوز رنگ داره و میشه یه چایی دیگه از توش در اورد ولی دست و دل بازی صاحاب چایی اون رو به سطل زباله هدایت کرده .
بعضی وقتها یه نفر خاص که دوست نداشته باشه احساس میکنی دیگه هیچ کس تو عالم دوست نداره .
احساس تعلق داشتن نعمت بزرگیه .
این احمقانست که همه عالم رو تو یه آدم ببینی , ولی احمقانه تر از اون اینه که از یه عادم دل باخته انتظار عقل داشته باشی .
4 ماهه تبدیل شدم به خرفت ترین آدم روی زمین که گیراییش در سطح بادوم زمینیه .
قد بز نمیفهمم و میزنم خودمو و خودشو ناراحت میکنم , چون دیگه تنم از ترس لرزه های خودشو شروع کرده .
ترس از دست دادن ... لعنت به این ترس .
شرمنده صاحابش شدم بدجور چون اختیار عقلمو از دست دادم . با سرعت 500 کیلومتر رفتم تو دیوار بتنی .
راستی که عجب قوی بودی , من که تو حیرت موندم چه طور یه آدم انقدر ساده میتونه دل بکنه و یه آدم دیگه انقدر سخت .
انتظار ازم بالاتر از این حرفا بود ولی چه میشه کرد منم انتظارم این نبود که انقدر لایعقل و ترد و سست بشم .
شدم آب گوشت کوبیده شده .
اون همه غرورم رو که از 12 سالگی جمع کرده بودم تو خودم رو همه رو یکجا فروختم و باهاش یه بستنی صورتی خریدم که تو دستم آب شد .
ای خدا منه بندت چقدر خرم ! اگه یکی باشه تو دنیا که حاضر باشه برام بمیره بهش میگم ضعیف النفس ! حالا تا دیروز تو رویاهام منتظر بودم اونی که حاضره بخاطرم هر کاری بکنه پیداش بشه ... ولی وقتی بود ... انگار که دیگه نبود .
منه بندت چقدر خرم که مال تورو مال خودم میدونستم .
فقط دم آخری چند تا آرزو دارم . گرچه از اتاق فرمان اشاره میکنن که دیگه دیره ...
ولی آرزو بر جوانان عیب نیست .
اول فقط میخوام صاحابش برگرده
دوم فقط میخوام اگه برنگشت هم شونه کسی بشه که در شانشه .
اگه دو خواسته فوق اجرا نشه فقط میخوام عر بزنم و بمیرم به دردش .
دیگه عرضی نیست , مارا به درک شمارا به سلامت .

ما ایم آب دیده , در کنج غم خزیده ...

هیچ نظری موجود نیست: