۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

مترو

پنجشمبه شلوغ و خسنه کننده ای بود و منم باید به میرداماد میرفتم بخاطر دعوتی که خونه یکی از دوستام داشتم . میرداماد برای من مسیر جذابی نیست اونم پنجشنبه ساعت 7 !
توی مترو نشسته بودم که یک پسر هم سن و سال خودم و پوششی مشابه و حال و روزی مشابه تر جلوم وایساده بود و تا میرداماد هم دیگه رو با یه حس بی تفاوتی نگاه میکردیم .
رفتم به خونه دوستم که یه مراسم موسیقی کوچیک داشتن و چون باید به سالن فوتبال میرسوندم خودمو زودتر از اونچا در اومدم تا برگردم به هفت تیر .
همزمان با من همون پسر که موقع رفتن همسفر شده بودیم وارد مترو شد و چند متر اونطرف تر ایستاد .

من تو تعجب این بودم که این آدمو دوباره دیدم و اون هم همین لحظه نگاهش به سمت من برگشت . به مدت 5 ثانیه براش یه لبخند امضا شده فرستادم و با اینکه اونم صورت خشکی از خودش نشون داده بود دفعه اول ( درست مثل من ) اینبار به مدت 5 ثانیه به من لبخند زد .

همین کافی بود که انرژی لازمه واسه یه فوتبال خوب و یه آخر خوب برای یه پنجشنبه خوب , بدست بیاد .
همه عوامل زمان و مکان و انواع ابعاد کائنات دست به دست هم دادن تا بایه لبخند طعم یک روز عوض بشه .


زمستونه باحالی بوده تاحالا ... چند وقت پیشم با دوستم اساس بودم که یه دخترجوون میخواست تو خیابون بهم گل بده !

اتفاقی که کمتر تو این دوره زمونه میفته !

۲ نظر:

Hs گفت...

چقدر کامنت دادن اینجا شرایط داره بابا!
اوم آره گاهی اتفاقای باحالی تو زندگی میفته اما بگو بهم چرا اینارو اینجا نوشتی؟ میدونی یا باید فکر کنی؟

amin گفت...

آره خب بی دلیل که ننوشتم . یه جور پیام نهانی توش هست برای شخصی که یه زمانی خاص بود .